بعد از مدت ها
ایلناز از وقتی نوزاد بود تا الان که نزدیکای چهارسالش هست ... عادت داشت حداقل هفته ای ۳ بار بغل دایی بزرگش بخوابه ... دیروز هم که رفته بود خونه دایی به رسم عادت همیشگی بغل دایی خوابش برد ایلناز : فکر کن الان توی زمین فوتبالیم من: صبر کن ایلناز : (بعد از چند دقیقه) بغلم کن ... من: چرا ؟ ایلناز: آخه زمین چمن دوره ... من : ماجرای امروز ::: با مادربزرگ رفته خونه دایی کوچیکه ( هنوز در دوران عقد به سر میبرد) دیده خونه خالی هست و فرگاز نداره ... به مادربزرگ گفته چرا دایی فرگاز نداره ... مادربزرگم حواسش نبوده که زن دایی کوچیکه برای جهیزیه اش&nbs...